حال فریدون داغ سه فرزند بر دل دارد و سرهای بریده آنان را با اندوه بسیار به خاک می سپارد ، خود نیز دیری نمی پاید که تاج و تخت را به منوچهر می سپارد و رهسپار دیار باقی می شود و پیکر داغ دار و پژمرده و فرتوت او جهان را بدرود می گوید . باز هم فردوسی بزرگ در پی مرگ فریدون به خوانندگانش گوشزد می کند که :
جهانا! سراسر فسوسی و باد به تو نیست مرد خردمند شاد
ج۱ب۲۱۲۶
فردوسی با مشاهده ی زندگی دراز و اتفاقاتی که برای فریدون رخ می دهد به این نتیجه می رسد که دنیا سراسر افسانه است و هیچ انسان خردمندی به آن شاد نمی شود ، این در حالی است که فریدون که خود مثل خوبی و پارسایی و دادگری و خرد است ، هم در طول زندگی خویش دچار سختی و اندوه و مشقات بسیاری می شود و سرانجام روی در نقاب خاک می کشد و همین موضوع فردوسی را به اندیشه وامی دارد و سخن می آورد .
( اینجا فقط تکه ای از متن فایل پایان نامه درج شده است. برای خرید متن کامل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. )
پس از فریدون ، منوچهر به سلطنت می نشیند ، منوچهر در سوک نیا یک هفته اشک می ریزد و روز هشتم که کلاه کیانی بر سر می نهد ، بزرگان لشکر و کشور را فرا می خواند و از آن ها می خواهد که داد و مردانگی و نیکی و پاکی و فرزانگی پیشه گیرند . همه بر او آفرین می خوانند و از این میان سام پسر نریمان ، جهان پهلوان روزگار فریدون در پیش او به پای می خیزد و شادمانی دل و بیداری بخت وی را از خداوند خواستار می شود ، شهریار نو نیز بر سام آفرین بسیار می خواند و او را سپاس فراوان می گوید ، حال پیش از شروع گفتار اندر زادن زال فردوسی چنین می گوید :
کنون پر شگفتی یکی داستان بپیوندم از گفته ی باستان
نگه کن که مر سام را روزگار چه بازی نمود ای پسر! گوش دار
ج۱ب۲۱۶۹-۲۱۶۸
فردوسی داستان سام و بدنیا آمدن زال داستانی پر شگفت می خواند که خواننده خود نیز با خواندن این داستان به شگفت انگیز بودن آن پی می برد ، همچنین فردوسی به دنیا آمدن زال و زندگی او را بازی روزگار برای سام می داند .
سخن بعدی فردوسی در مرگ منوچهر است :
شد آن نامور پر هنر شهریار به گیتی ، سخن ماند زو یادگار
ج۱ب۳۷۶۰
وقتی منوچهر به یکصدو بیست سالگی می رسد به مرگ نزدیک می شود ، ستاره شناسان و موبدان به او می گویند از این پس روز و روزگارت چندان به درازا نمی کشد . او که این سخنان می شنود فرزندش نوذر را فرا می خواند و به پندهایی می دهد ، و زمانی که پندهایش به نوذر به پایان می رسد «دو چشم کیانی» بر هم می نهد و به سرای باقی می شتابد ، حال فردوسی در سوک او معتقد است که سخن از او به یادگار مانده است و این سخنی که فردوسی از آن نام می برد در واقع همان پندهایی است که نوذر را داده است . فردوسی باز هم در مرگ قهرمان داستانش به همگان یادآور می شود که همه چیز فانی و ناپایدار است و این سخن است که به یادگار می ماند .
پس از منوچهر نوذر بر تخت سلطنت می نشیند ، دیری نمی گذرد که نوذر رسم های پدرش را به کناری می نهد و دلش «برده ی گنج و دینار» می شود . در این هنگامه فریاد از هر سو برمی خیزد و سام به ایران زمین می رسد بزرگان از او می خواهند که به جای نوذر بر تخت سلطنت بنشیند اما سام نمی پذیرد ، لیکن به نزد نوذر رفته و راه و رسم پدر به او باز می گرداند ، سام لب به پند و اندرز نوذر می گشاید و دل نوذر نیز به راه داد باز می گردد و دل مهتران نیز هم با نوذر نرم می شود ، اما با رفتن سام چندی که می گذرد زمانه با نوذر بی آرام می شود و مهر از او بر می گیرد و فردوسی می گوید :
بر این نیز بگذشت چندی سپهر نه با نوذر آرام بودش نه مهر
ج۲ب۶۲
دلیل این سخن فردوسی ، آگاه شدن «پشنگ» سالار تورانیان از مرگ منوچهر است ، چرا که او عزم نبرد با ایرانیان دارد و در کمین نشسته است تا کین سلم و تور از آن ها بستاند ، پشنگ نامداران کشورش را فرامی خواند ، در این میان افراسیاب پور پشنگ با دلی آگنده از کین ، آمادگی خویش را برای جنگ بازگو می کند ، پشنگ که گویی پیش از این با این دقت به فرزند خویش نگاه نکرده بود وقتی که «سهی قد» او ، و بر و بازوی چون شیر و زور پیلوار او را می بیند او را به سالاری سپاه خود بر می گزیند ، در اینجا به مناسبت اندیشه ی پشنگ در مورد افراسیاب و تعریفی که در شاهنامه از افراسیاب شده است فردوسی سخن می گوید :
سپهبد چو شایسته بیند پسر سزد گرد برآرد به خورشید سر
پس از مرگ باشد سرِ او به جای ازیرا پسر نام زد رهنمای
ج۲ب۸۷-۸۶
در این میان که افراسیاب دست اندرکار نبرد با ایرانیان است ، اغریرث برادرش به نزد پشنگ می رود و او را از جنگ با ایرانیان باز می دارد ، اما پشنگ پاسخ می دهد که من نبیره ی تورم و تور به دست منوچهر کشته شد اینک باید کین او را باز پس گیرم . چنین است که سپاه پشنگ به سالاری افراسیاب تا دهستان پیش می آید و سپاه شهریار ایران زمین نیز به سالاری قارن به دهستان می رسد . اینک از زابلستان خبر رسیده است که سام نریمان مرده است و زال در حال ساختن دخمه برای پدر است و افراسیاب از این موضوع سخت خوشحال می شود و به پدرش پیغام می دهد حال بهترین زمان برای کین جستن است . سپیده دم پهلوانی از سپاه توران به نام بارمان به نزد ایرانیان می آید و خواستار شروع جنگ می شود که در این بین قباد با وی می جنگد و سرانجام قباد پیر به دست بارمان کشته می شود ، لیکن دیری نمی پاید که قارن کین برادر از بارمان می ستاند و بارمان را با نیزه ای که بر کمربند او می زند و کمرش را می شکافد می کشد ، قارن بعد از به خاک سپردن پیکر برادرش به سوی سراپرده های ایرانیان می شتابد تا آن را از دسترس افراسیاب دور بدارد نوذر نیز در پی او می رود و افراسیاب هم در پی نوذر ، سرانجام نوذر به دست افراسیاب گرفتار می شود ، در اینجا دوباره حکیم سخنور توس لب به سخن می گشاید و می گوید :
اگر با تو گردون نشیند به راز هم از گردشش تو نیابی جواز
هم او تخت و تاج و بلندی دهد هم او تیرگی و نژندی دهد
به دشمن همی ماند او گه به دوست گهی مغز یابی از او گاه پوست
ج۲ب۱۹-۱۷
و سرانجام می گوید :
سرت گر بساید به ابر سیاه سرانجام خاک است از او جایگاه
ج۲ب۲۰
فردوسی با گرفتار شدن نوذر به دست افراسیاب دوباره به اندیشه ی بی وفایی و بی مهری زمانه و ندانستن راز زمانه می افتد ، و از همه ی نوع بشر می خواهد که از مرگ نوذر درس بگیرند و بدانند که جهان به انسان هم تاج و تخت و بلندی می دهد و هم تیرگی و نژندی ، پس هیچ کس از راز زمانه آگاه نیست و سرانجام مرگ است که همگان را حتی اگر از فرط بلندپایگی سر به ابر سیاه بساید را در می یابد و مرگ پایان زندگی همه ی انسان هاست .
بعد از کشته شدن نوذر پسرانش گستهم و طوس پریشان می شوند و شمشیر کین از نیام بیرون می کشند ، زال به آن ها می گوید که تا کین نوذر را نجسته اید شمشیر در نیام نکنید . نوذر که کشته می شود زال در انجمنی از یاران و پهلوانان می گوید که ایران پادشاهی می خواهد که پیشینیان را به یاد داشته باشد ، و تاج و تخت برازنده ی فرزندان نوذر نیست ، سرانجام بعد از اندیشه ی همگان از تبار فریدون پسر طهماسب که زور کیان و فرهنگ پهلوانی دارد برگزیده می شود . زو طهماسب به پادشاهی ایران برگزیده می شود وی که هشتاد سال دارد سپاهیان را از جنگ باز می دارد و به داد و خوبی شاهی می کند لیکن دیر زمانی نمی گذرد که خشکسالی همه جا را فرا می گیرد و آسمان هیچ نم آبی فرو نمی آید . هشت ماهی بدین منوال می گذرد و سپاهیان ایران و توران یک روز هم جنگ نمی کنند ، و همه ی سپاهیان ایران و توران معتقد هستند که «از ماست بر ما بدآسمان» سپس هر دو سپاه پیمان بر این می بندند که از کین کهن دست بشویند و جهان را به رسم و به داد بخش می کنند . در پی این آشتی و پیمان و از یادبردن کین های گذشته زو فرمان می دهد که لشکرش از پارس باز آید و زال هم به زابل بازگردد . چنین است که تورانیان هم راه سرزمین خویش در پیش می گیرند . آن گاه دیری نمی پاید که کوهساران پر از غلغل و رعد و سراسر ایران زمین پر از رنگ و بوی نگار می شود . خشکسالی بدین ترتیب پایان می یابد و جهان مانند عروسی جوان و سراسر پر از باغ و آب روان می شود .
فردوسی تحت تأثیر این تغییر در این جا چنین می گوید :
چو مردم بدارد نهاد پلنگ بگردد زمانه بر او تار و تنگ
ج۲ب۵۷۵
در اینجا نیز باز فردوسی همان قانون همیشگی خویش یعنی مکافات عمل را در پیش چشم دارد ، بنابر قانون فردوسی اگر زمانه بر مردم تا و تنگ شود ، خشکسالی شود و نان و درم را برابر هم وزن کنند و خرند، به دلیل پلنگ نهاد بودن مردم است . و در نتیجه دنیا دار مکافات است ، و هرآن چه که کنی نتیجه ی آن بی کم و کاست باز می گردد .
زو طهماسب پنج سال شاهی می کند و از بخت بد ایرانیان در سن هشتاد و پنج سالگی دیده از جهان فرو می بندد . فردوسی در مرگ زوطهماسب چنین می گوید :
زمانه همانا شد از داد سیر همی خواست کآید به چنگال شیر
ببد بخت ایرانیان کندرو شد آن دادگستر جهاندار زو
ج۱ب۵۸۰-۵۸۲
با توجّه به این نکته که زوطهماسب پادشاه عادل و دادگری بود و مردم در زمان شاهی او به آسانی زندگی گذراندند ، فردوسی با مرگ او می گوید که گویا زمانه از داد سیر شده است که چنین شاه دادگری را از زمین برمی گیرد ، امّا ، از سوی دیگر تورانیان که از مرگ زو خبر دار شده اند فرصت را مناسب می بینند قصدحمله به ایرانیان را می نمایند و فردوسی به همین دلیل می گوید که همی خواست کآید به چنگال شیر و منظور از چنگال شیر در واقع پشنگ و پسر اهریمن سرشتش افراسیاب می باشد و باز به همین دلیل فردوسی بخت ایرانیان را کندرو می داند ، در واقع فردوسی پیش از اتفاق افتادن ماجراهای بعد از مرگ زوطهماسب به خواننده داستان خود اشاره می کند که با مرگ زوطهماسب بخت ایرانیان کندرو می شود ودلیل این کندرو شدن بخت را در سطور بعد می خوانیم :
افراسیاب به خوار ری نزد پدر می رود ، اما پشنگ که هنوز تیمار دار اغریرث است ، افراسیاب برادر کش را نمی پذیرد ، دو سالی بدین بدین شکل سپری می شود و زمانی که پشنگ می فهمد که زو مرده است به افراسیاب پیغام می دهد که از جیحون بگذر و سپاه برکش و مگذار کسی بر تخت شاهی بنشیند . افراسیاب نیز چنین می کند .
اما از سوی دیگر ایرانیان به نزد زال می آیند و از او می خواهند که چاره ی کار آن ها بسازد ، زال به آن ها می گوید که دیگر پیر شده است و رستم را به سپهبدی برمی گزیند . رستم به خوار ری برای نبرد با افراسیاب می رود ، در دو فرسنگی سپاه افراسیاب ، لشکریان ایران و توران به هم می رسند . زال بخردان را فرا می خواند و به آن ها می گوید که ما به شاهی از تبار کیان نیاز داریم . و کی قباد را که از تبار فریدون است به آن ها معرفی می کند . کی قباد در البرز کوه است و زال رستم را برای آوردن کی قباد با گروهی از تازیان به البرز کوه گسیل می کند . زال به رستم دو هفته فرصت می دهد که کی قباد را یافته و به تخت شاهی بنشاند .
رستم در البرز کوه کی قباد را می یابد و مژده ی شاهی به او می دهد ، آن گاه با هم به نزد زال می روند . همه ی بخردان ایران یک هفته با کی قباد به رای زدن می نشینند و روز هشتم کی قباد را بر تخت عاج می نشانند و همه به شاهی بر او آفرین می خوانند .
کی قباد در اسطخر یک صد سال به شادی زندگی می کند ، و به داد و دهش سرزمین نیاکان خویش را آباد می کند . او به هنگام مرگ ، از چهار پسرش ، نخستین را که کاووس نام دارد فرا می خواند و با او از داد و دهش سخن می گوید و کاووس را پند می دهد .
فردوسی در آغاز پادشاهی کاووس می گوید :
درخت برومند چون شد بلند گر ایدون که آید برو بر گزند
شود برگ پـﮊمرده و بیخ سست سرش سوی پستی گراید درست
چو از جایگه بگسلد پای خویش به شاخ نوآیین دهد جای خویش
مر او را سپارد گل و برگ و باغ بهاری به کردار روشن چراغ
اگر شاخ بد خیزد از بیخ نیک تو با بیخ تندی میاغاز ، ویک
پدر چون به فرزند ماند جهان کند آشکارا بر او بر نهان
گر او بفگند فر و نام پدر تو بیگانه خوانش ، مخوانش پسر
گر او گم کند راه آموزگار سزد گر جفا بیند از روزگار
چنین است رسم سرای کهن سرش هیچ پیدا نبینی ز بن
چو رسم بدش باز یابد کسی نخواهد که ماند بدو در بسی
ج۲ب۸۹۵-۸۹۱
فردوسی در ابتدای داستان کاوس با به کاربردن آرایه ی براعت استهلال ، اشاره به مرگ قباد می کند ، اشاره ی فردوسی به درخت ، پژمرده شدن برگهای آن و سوی پستی گراییدن سر آن مربوط به قباد است ، کی قباد مانند درختی پیر است که دیگر ریشه ی استواری ندارد و سرش سوی پستی(خاک شدن) گراییده است ، حال روزگار را به شاخه ی نو خویش (کاوس)می دهد و خود از میان می رود ، حال اگر این شاخ که از ریشه ی نیک و خوبی رسته است ، شاخ بدی باشد تو نباید با ریشه تندی کنی ، چرا که ریشه وظیفه اش این است که زندگی و حیات به شاخه ها ببخشد ، در اینجا نیز قباد به عنوان ریشه ی کاوس به او زندگی و حیات بخشیده است و پادشاهی را بدو داده است ، حال اگر کاوس به عنوان شاخه ی نیکی برای این درخت نباشد نباید قباد را مورد سرزنش قرار داد . به عقیده ی فردوسی حتی ، نباید کاوس را پسر قباد دانست چرا که فر و نام پدر را افگنده و راه دیگری در پیش گرفته که راهی نیک نیست . و در این جا نیز دوباره فردوسی قانون خویش و بهتر است بگویم قانون طبیعت را دوباره برای ما بازگو می کند ، این قانون همان مکافات عمل است . اگر کاوس از روزگار جفا بیند سزاوار است ، چرا که او راه و رسم پدر خویش که همانا بزرگترین آموزگار او نیز بوده است را گم کرده است و این قانون جهان شمول است ، همه انسان ها اگر راه و رسم آموزگار که همانا راه دادگری ، دوری از آز و روی آوردن به نیکی است را فراموش کنند از روزگار جفا می بینند چرا که دنیا دار مکافات است . در پایان این براعت استهلال ، فردوسی دوباره به ما بی اعتباری و آشکار نبودن راز جهانه را یاد آور می شود و کسی که با رسم و آیین بد روزگار آشنا شد ، نمی خواهد که دیری در آن بماند .
در اینجا باید ببینیم که چرا فردوسی کاوس را شاخ بد برای بیخ نیک می داند : کاوس شاه عاقل و باخردی نیست ، شاهان دیگر با سروش در تماس هستند اما کاوس شاهی است که سروکارش با دیوان است . در ابتدای داستان مازندران ادعا می کند که یا مازندران را می گیرد یا مالیاتی سنگین بر آن جا می گذارد و به زال می گوید : به گوش تو آید خود این آگهی / کز ایشان شود روی گیتی تهی (ج۲ب۱۰۱۵) و به نصایح زال نیز توجهی نمی کند . در داستان سهراب نیزد در ابتدای داستان به سبب تعلل چهار روزه ی رستم از رفتن به دربار ، دستور دستگیری رستم را می دهد که این دستور به عجز و عذر خواهی او از رستم منجر می شود . و باز از در داستان سهراب از دادن نوش دارو به رستم خودداری می کند . در داستان سیاوش هم کاوس نمی تواند بین سودابه و سیاوش تصمیم درستی بگیرد و موجب رنجش سیاوش می شود ، با پیگیری داستان و رسیدن به مرگ سیاوش می توان ادعا کرد که در واقع قاتل حقیقی سیاوش ، کاوس است نه افراسیاب .