۶-۲-۲-نوسازی و توسعه
از نظر لغوی اگر چه واژه نوسازی و توسعه گاهی مترادف یکدیگر قرار می گیرند، ولی از نظر مفهومی اندیشمندان بین آن ها تفاوت قایل می شوند. نظریه پردازان نوسازی میان جوامع سنتی، انتقالی و نوسازی شده تمایز قایل می شوند. نظریه پردازان توسعه نیز از جوامع توسعه نیافته، در حال توسعه و توسعه یافته بحث می نمایند.
هر دو واژه از فرایند حرکت از سنت به نوسازی و یا از توسعه نیافتگی به توسعه یافتگی اشاره دارند. جیمز اکنل، فرایند نوسازی را عقلانیت خلاق می نامد، بدین مفهوم که با ترکیب شدن مفاهیم نوآوری و نظم و به محض آنکه فرایند نوسازی جهش کرد، این برداشت ذهنی، شروع به توسعه می نماید.
همانطوری که گفته شد نوسازی ایجاد تغییراتی در تلقیات فردی، رفتار اجتماعی، اقتصاد و سیاست است و به طور کلی هر جا سخن از تغییراتی به میان آید که در رفتار فردی و اجتماعی و یا اقتصاد و سیاست جامعه مؤثر باشد، نوسازی است. ولی توسعه، بهبود رشد و از همه مهمتر گسترش همه شرایط و جنبههای مادی و معنوی زندگی اجتماعی، گسترش ظرفیت نظام اجتماعی برای برآوردن احتیاجات محسوس یک جامعه که امنیت ملی، آزادی فردی، مشارکت سیاسی، برابری اجتماعی، رشد اقتصادی، گسترش ارتباطات، صلح و موازنه محیط زیست و مجموعهای دیگر از این احتیاجات است.
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت nefo.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))
۷-۲-۲-مروری اجمالی بر تاریخچه نظریه های توسعه
۱-۷-۲-۲- نظریه های کلاسیک توسعه
توسعه، یکی از اعتقادات اساسی در جهان مدرن است. مدتی است که پیشرفت به عنوان شمایل مقدس عصر ما، جانشین خداوند شده است. کلیه پیشروی های جدید علم، فن آوری، مردم سالاری (دموکراسی) ارزش ها، اخلاق و سازمان اجتماعی درون طرحی مجرد و انسان محور، برای ایجاد دنیای بهتر، در پناه مفهوم توسعه جمع شده اند. توسعه، در معنای قویتر آن، عبارت است از بکارگیری منابع مولد جامعه برای بهبود شرایط زندگی فقیرترین مردم و در معنای ضعیف ترش، توسعه عبارت است از اختصاص بیشترین چیزها به بیشترین افراد، در اوضاع و احوالی که بیشترین چیزها متعلق به تعداد افراد کمتری است. حتی در این معنای ضعیف از توسعه که آن را اصولاً معادل رشد اقتصادی به رهبری نخبگان می داند، هنوز هم صداهای ضعیفی به گوش می رسد که بهبود اوضاع مادی را در نهایت برای مردم بیشتری طالب است.
توسعه متفاوت از «رشد» اقتصادی است. چرا که توسعه ناظر به شرایط تولید، نظیر محیط های متأثر از فعالیت اقتصادی و نتایج اجتماعی تولید، مانند توزیع درآمد و سطح رفاه نیز می باشد. مفهوم توسعه برآمده از آموزه های عصر روشنگری[۱۰] در مورد بکارگیری ذهن مدرن علمی برای بهبود وضع زندگی، نجات انسان را به دو معنا مد نظر دارد : یکی نجات بشر از قید و بندهای طبیعت به وسیله فن آوری پیشرفته و دیگری نجات از خود[۱۱] است. خود رهاسازی به معنای مهار روابط اجتماعی و کنترل آگاهانه شرایط شکل گیری ماهیت رها سازی انسانی است. در هر دو معنا، توسعه مستلزم پیشرفت اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی، از جمله تحقق آرمان ها و ارزش های معنوی رفیع تر، می باشد. توسعه، به معنای بهبود در مجموعه شرایط پیچیده و بهم مرتبط طبیعی، اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و سیاسی است.
به عقیده اقتصاددانان کلاسیک، علم اقتصاد بخشی از یک نظام وسیع تر اقتصاد سیاسی بود که حتی در فلسفه اخلاقی عام تری نیز جای می گرفت. اقتصاددانان کلاسیک نه تنها سؤالاتی را پیرامون علل رشد ثروت مطرح می کردند، بلکه در مورد نتایج اجتماعی توسعه نیز به پایین ترین مراتب اجتماعی، خصوصاً اثرات آن، به طرح سؤال می پرداختند. اقتصاد کلاسیک با منطقی مستقیماً فنی از تصورات و اندیشه های بسط یافته توسط فیزیوکرات ها، اعضای مکتب روشنگری قرن هجدهم فرانسه، واسط بین قرون وسطی و سبز فایل، استخراج شده بود.
یکی از اقتصاددانان به نام این دوره آدام اسمیت[۱۲] بود. از نظر اسمیت، رشد اقتصادی وابسته به تجمع سرمایه بوده و آن نیز در جای خود به پس انداز و نتایج حاصل از صرفه جویی و قناعت بستگی دارد. همچنین رشد اقتصادی نیازمند داشتن فرهنگی ریشه دار در اخلاق، یعنی نظامی از اختیار انسانی با فضایل متعالی تر می باشد.
از دیگر اقتصاد دادنان این دوره می توان به مالتوس[۱۳] اشاره کرد. کتاب مالتوس با عنوان «رساله ای در مورد جمعیت» که ابتدا در سال ۱۷۹۸ منتشر گردید، بر عکس آنچه مطرح می شد اظهار می داشت که امیال انسانی محدود کننده پیشرفت انسانی هستند (منظور او از امیال، شهوت جنسی بود). مالتوس می اندیشید که قوانین اعطای کمک به افراد بیکار فقط وضع را بدتر می کند، چرا که این کار فقرا را به داشتن فرزند بیشتر ترغیب می نماید. از نظر مالتوس، انسان در اثر شهوت به جای آن که دائماً به سوی آینده ای بهتر صعود کند، در دام یک چرخه بی وقفه بین ازدیاد جمعیت و مرگ می افتد !
دیویدریکاردو[۱۴] دیگر اقتصاددان کلاسیک، یک نظام دقیق در اقتصاد ترسیم نمود که در آن به جای توجه به افراد واقعی از مدل های قابل تعمیم استفاده می شد، ریکاردو با توجه به انواع کاملاً مختلف کار صرف شده در تولید و ترکیب های گوناگون کار و سرمایه در انواع مختلف تولید، نسبت به این که بازار بتواند قیمت های منصفانه ای ارائه کند بیمناک بود. ریکاردو نیز مانند اسمیت خواهان گسترش تجارت جهانی همراه با انباشت سرمایه توسط سرمایه داران، ساخت کارخانه ها، استخدام کارگران بیشتر و افزایش دستمزدها بود. اما وی از دوستش مالتوس نیز در بیان این مطلب پیروی کرد که ازدیاد جمعیت سهم کارگران را از منافع رشد اقتصادی می کاهد. با این حال، ریکاردو از آن پس، جنبه ای بدبینانه تر به نظریه رشد اقتصادی افزود. (تودارو، مایکل, ۱۳۸۲ : ۵۲)
فیلسوف و اقتصاددان، جان استوارت میل[۱۵] در کتاب «اصول اقتصاد سیاسی» اظهار نمود که اصول رقابت، مبانی قوانین اقتصادی بوده و به وسیله یک علم انتزاعی، با دقت و اعتباری معین و جامع قابل ترسیم می باشند. میل یک لیبرال رادیکال بود و اعتقاد داشت که سرمایه داری نهایتاً به تعاون گرایی می انجامد. روایت های افراطی تری از این عقاید در آثار مارکس، انگلیس و بسیاری از آخرین اعضای (انتقادی) این مکتب کلاسیک در اقتصاد سیاسی ارائه شدند. بیشتر بیانات اقتصاد کلاسیک با آثار میل به پایان می رسند. با این حال نظریات فردریش لیست[۱۶] (۱۸۴۶- ۱۷۸۹) در سنت کلاسیک جالب توجه است. لیست با اصل تجارت آزاد ارائه شده توسط اقتصاددانان کلاسیک موافق بود. اما معتقد بود که تجارت آزاد مبتنی بر پیش فرض شرایط صلح ابدی و مجموعه ای از قوانین است که هنوز برای جهان متحقق نشده اند. وی اظهار می داشت که تحت شرایط موجود که در آن بریتانیا بر صنعت تولیدی جهان حاکم است، تجارت آزاد نمی تواند «جمهوریت جهانی»[۱۷] مبتنی بر برابری کشورها داشته باشد، بلکه آنچه پدیده می آید انقیاد جهانی ملت هایی کمتر پیشرفته تحت استیلای قدرت های صنعتی، تجاری و دریایی است. علاوه بر این وی استدلال نمود که یک جمهوری جهانی شامل قدرتهای ملی که حقوق یکدیگر را به رسمیت بشناسند و تجارتی جهانی که مزایای یکسانی برای همه شرکت کنندگان داشته باشد، تنها وقتی بوجود می آید که تعداد زیادی از کشورها به طور یکسانی توسعه یافته باشند. همچنین «لیست» مدافع حمایت از اقتصادهای ملی بود تا وقتی که بتواند در شرایط برابر رقابت کنند.
۲-۷-۲-۲- نظریه های مدرن توسعه
در این مرحله از نظریه کنش اجتماعی پارسونز برای صورت بندی نظریات رشد، برگرفته از کینز، هارود، لویس و دیگرانی که بر متغیرهای محض اقتصادی تاکید داشته اند، استفاده شد. تفاوت های اجتماعی و فرهنگی جوامع مدرن و سنتی مورد تاکید قرار گرفتند و همین تفاوت ها شالوده خط مشی های توسعه را تشکیل دادند.
برخی از نظریه پردازان نوسازی توجه خود را بیشتر و به طور خاص به ابعاد روانشناختی، فرهنگی و رفتاری نوسازی جلب نمودند. اورت هاگن به منظور صورت بندی مجدد نظریه های اقتصادی محض، تفاوت در شخصیت های انسانی را به پیشرفت در فن آوری و حتی به تحول اجتماعی ارتباط داد. وی اظهار داشت که تصور افراد از دنیا در جوامع سنتی، شامل این باور است که عوامل و نیروهایی غیر قابل کنترل زندگی آن ها را محدود و معین کرده اند.
افراد سنتی در هراس از دنیا و مشکلاتش فاقد خلاقیت بوده و از شخصیتی خودکامه برخوردار می باشند. اما اگر گروه هایی از همین افراد، مثلاً در اثر سلطه خارجی یا داخلی و یا به علت مهاجرت نوعی نظارت را تجربه نمایند، شخصیت خودکامه آن ها در معرض تحول قرار می گیرد. بنابراین افراد مذکور از طریق کجروی اجتماعی[۱۸] و اعتزال به دنبال یک هویت جدید ارضاء کننده خواهند بود. هر چه این کناره گیری و اعتزال در نسل های بعدی عمیق تر شود، شرایط زندگی خانوادگی و محیط اجتماعی نهایتاً پذیرای رشد یک شخصیت نوآور (مثلاً به علت نیازی مبرم به کسب موفقیت) می شود. افراد خلاق تحت شرایط فرهنگی معین، قابلیت ها و توانایی های فنی را راهی به سوی ارضاء نیازها می پندارند. ممکن است ارزش های یک نسل جدید در جهت نوآوری در تولید، اصلاحات نهادی و رشد اقتصادی متحول شوند و بنابراین گروه کجرو جامعه را به سوی نوسازی رهنمون می شود.
جامعه شناسی به نام دانیل لرنر[۱۹]، جوامع مدرن و سنتی را بر اساس الگوی روستا در برابر شهر، بی سواد در برابر تحصیل کرده، کوته همتی در برابر بلند همتی، و پارسایی در برابر شور و شوق از یکدیگر تمیز داد. از نظر وی، جوامع مدرن مشوق تحرک، عقلانیت و همدلی هستند. به همین ترتیب، الکس اینکلس[۲۰] و دیوید اچ. اسمیت[۲۱] استدلال نمودند که انسان مدرن و روشن اندیش به وسیله مشخصه هایی چون عقلانیت، انتزاعی بودن شناخت، تفکر علمی، ادب و نزاکت شناخته می شود. عقاید ابراز شده در مورد مراحل رشد از تاریخی طولانی در نظریه های مختلف دوران روشنگری برخوردار بوده اند.
رستو[۲۲] تاریخ شناس دانشگاه تگزاس، در کتابش با به عنوان «مراحل رشد اقتصادی[۲۳]» استدلال نمود که همه جوامع به لحاظ اقتصادی در یکی از مراحل پنجگانه زیر قرار دارند :
۱- جوامع سنتی که بر اساس علم ماقبل نیوتنی، فنآوری های ابتدایی و نگرش های معنوی نسبت به دنیای فیزیکی، کارکردهای تولید (یا به عبارت دیگر ترکیب های عوامل تولید) را محدود می کنند. این نوع جوامع یک سقف مجاز را بر میزان تولید اعمال نموده و نظام های اقتصادی را به نوع کشاورزی محدود می کنند.
ساختار اجتماعی سلسله مراتبی آن ها که در آن قدرت سیاسی در دست ملاکان می باشد، مجال اندکی برای تحرک اجتماعی فراهم می کند. نظام ارزشی آن ها بر پایه نوعی تقدیرگرایی معطوف به آینده های دور استوار است. روستو می پذیرد که با قرار دادن جوامع در حال تحول و بسیار متنوع در مقوله های ساده ای از این قبیل چیز زیادی در مورد آن ها ارائه نمی دهد. اما وی چنین ترتیب تاریخی را به عنوان ضرورتی برای تشریح مسیر رسیدن جوامع به موضوع اصلی اش توجیه می کند. موضوع اصلی وی همان جوامع پساسنتی[۲۴] هستند که در آن ها، هر یک از مشخصه های یک جامعه سنتی بگونه ای متحول شده اند که رشد منظم آن ها فراهم آمده است.
۲- مرحله عمومی دوم توسعه مجموعه شرایط ما قبل خیز[۲۵] است. این شرایط در اروپای غربی از اواخر قرن هفدهم و اوایل قرن هجدهم، از زمانی که بصیرت های علم نوین به کارکردهای تولید در کشاورزی و صنعت تبدیل شدند و تحت مجموعه ای از سازوکارهای مشخص و در اثر گسترش روابط بین الملل، با یکدیگر تلاقی پیدا کردند. بریتانیا به علت موقعیت جغرافیایی، توانایی های تجاری و ساختار سیاسی خاص آن، اولین کشوری بود که توانست مجموعه شرایط ما قبل خیز را پرورش دهد. در هیچ جای دیگری شرایط مذکور به طور بومی و خودجوش پدید نیامد بلکه به شکل غیر بومی و در اثر دخالت های جوامع پیشرفته تر ظاهر شدند. تأثیرگذاری های خارجی باعث تزلزل جامعه سنتی شده و زوال آن را سرعت می بخشند. چنین زوالی، اساساً همراه با گسترش اندیشه پیشرفت و ترقی، نه فقط به عنوان یک احتمال بلکه به عنوان شرایط ضروری برای نیل به مقاصد عالی (مانند حیثیت ملی و سود خصوصی) می باشد. آموزش و پرورش گسترش یافته، مردمانی جدید به جلو صحنه می آیند، بانک ها ظاهر می شوند، سرمایه گذاری افزایش می یابد، مجال تجارت و بازرگانی فراخ تر می شود و کارخانه های صنعتی و تولیدی بوجود می آیند. با این حال، همه موارد فوق در جامعه ای رخ می دهند که هنوز به وسیله روش های سنتی، ساختارها و ارزش های سنتی حاکم شناخته می شود.
۳- مرحله خیز که نقطه عطفی قابل توجه در حیات جوامع مدرن است هنگامی است که موانع ومقاومت ها در برابر رشد با ثبات در نهایت رفع می شوند. در بریتانیا و بخش های مستعد جهان که ساکنین آن ها به طور قابل توجهی بریتانیایی بودند، محرک اصلی و مستقیم خیز، عمدتاً فن آوری بوده است، اما در جاهای دیگر یک زمینه سیاسی مساعد با نوسازی نیز ضروری می باشد. در طول مرحله خیز، نرخ سرمایه گذاری کارآمد از ۵ درصد درآمد ملی به ۱۰ درصد یا بیشتر افزایش می یابد، صنایع جدید گسترش یافته، سودها مجدداً سرمایه گذاری می شوند، اشتغال صنعتی در شهرها افزایش می یابد و طبقه کارآفرین گسترش می یابد. فنون جدید به بخش کشاورزی اشاعه یافته و در عرض یک یا دو دهه، ساختارهای اقتصادی و سیاسی جامعه به گونه ای متحول می شوند که رشد اقتصادی با ثبات پایدار می شود. از نظر روستو، عامل آخر برای سایر کشورها که همواره در معرض هجوم و تجاوزات خارجی بوده اند، از اهمیت بیشتری برخوردار است.
۴- مرحله پس از خیز، که در آن جامعه به سمت بلوغ[۲۶] سوق داده می شود. این مرحله در فاصله زمانی طولانی با جلوداری فن آوری در فعالیت های اقتصادی رخ می دهد.۱۰ الی ۲۰ درصد از درآمد ملی سرمایه گذاری می شود. رشد بر هر میزان افزایش جمعیت پیشی می گیرد، یا به عبارت دیگر، وضعیتی پدید می آید که مهارت های فنی و مدیریتی به اندازه کافی برای تولید هر چیز دلخواهی (ابزارآلات، ماشین ها، مواد شیمیایی، صنایع و تجهیزات برقی و از این قبیل) وجود دارند.
۵- این مرحله در نهایت به وضعیت مصرف انبوه[۲۷] منجر می شود که در آن بخش های صنعتی پیشرو تبدیل به بخش خدماتی و تولید کالاهای مصرفی با دوام می شوند. درآمدهای واقعی به سطحی ارتقاء می یابند که تعداد زیادی از مردم می توانند فراتر از نیازهایشان مصرف نمایند و ساختار نیروی کار به سمت انواع اشتغال اداری و با مهارت های شهری متحول می شود. در این سطح، ممکن است جوامع غربی تصمیم بگیرند که منابع بیشتری را به رفاه عمومی و تامین اجتماعی اختصاص دهند.
چنین مراحل رشد جهان شمولی، مراحلی بین مدرن بودن و سنتی بودن، توسعه یافتگی و توسعه نیافتگی هستند. نظریه مرحله بندی روستو جایگاهی غالب در تفکر مرسوم توسعه در دهه ۱۹۶۰ پیدا کرد و این هنگامی بود که نگرش های لیبرالی نسبت به جهان سوم در حال شکل گیری بودند و این عقاید پایه ای را برای درک تاریخی بیشتر اقتصادهای پیشرفته فراهم نمودند. از آنجا که توسعه مدرنیته به فضای اروپایی آمریکایی (و ژاپن) محدود در مناسبات اقتصادی و جغرافیایی شده باید اشاعه نوآوری از مرکز پیشرفته را ترغیب نموده ، لذا کشورهای عقب افتاده، بازار را به عنوان بستر یکپارچگی اجتماعی انتخاب نموده و به مساعدت، سرمایه گذاری ها، مشارکت و هدایت ایالات متحده خیر مقدم گویند.
۳-۷-۲-۲-نظریه های پسامدرن توسعه
از اواسط دهه ۱۹۶۰ تا اوایل دهه۱۹۸۰ ، تفکر انتقادی در مورد توسعه تحت نفوذ نظریه های مارکسیستی و نئومارکسیستی قرار داشت. نظریه وابستگی و نظریه نظام های جهانی، در اواخر دهه ۱۹۶۰ و بیشتر دهه ۱۹۷۰، در صدر مباحث بودند. ساختارگرایی مارکسیستی و التقاط شیوه های تولید در جهان فکری انگلیسی آمریکایی اواخر دهه ۱۹۷۰ و اوایل دهه۱۹۸۰ ، بالاخص برای تفکر رادیکال در مورد توسعه اهمیت وافری یافتند. با نگاهی به گذشته، به راحتی می توان دریافت که نظریه های ساختاری و سیستمی نقاط اوج فلسفه اجتماعی مدرن و رادیکال می باشند. این نظریه های شدیداً تعمیم گرا[۲۸] می کوشند تا هر حادثه تاریخی و هر مشخصه اجتماعی را به عنوان مؤلف هایی از یک نظام عمومی تر و فراگیر معرفی نمایند، نظامی که یا شیوه تولید است، یا نظام سرمایه داری و یا بازار جهانی. هدف آن ها بنای یک نظریه قاعده مند در مورد کلیت های اجتماعی[۲۹] و اجزاء آن ها ست، بدون آن که از سر تبیین چیزی بگذرد یا آن را به شانس حواله کند، هر چند برخی جنبه ها را نیز به طور تجربی بررسی می کند. از نظر ساختارگرایی محض، تن دادن به تحلیل تجربی معادل با پذیرش نقصان نظری است.
با این حال، در دهه ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ ، تصور ساختارها و کلیت ها با سوءظنی فزاینده مواجه گردید (هم از لحاظ تلقی جوامع به عنوان کلیت ها و هم تلقی نظریه ها به عنوان تبیین های کل گرایانه). در طول دهه ۱۹۷۰، خصوصاً در فرانسه، نظریه پردازی انتقادی از تصور صور متنوع فراساختاری[۳۰] آغاز نمود و بریتانیا و ایالات متحده نیز گسترش یافت. سال ۱۹۷۹ نقطه عطف مهمی در کاربرد اندیشه های فراساختارگرا در مورد رابطه بین جهان اول و جهان سوم بود و از اواسط دهه ۱۹۸۰ به بعد اندیشه های فراساختارگرا بر تفکر انتقادی در مورد توسعه و فراتوسعه گرایی تأثیرگذار شدند.
برخی اندیشمندان فراساختارگرا، درونمایه های ساختارگرایی را در کاربردهایی جدیدتر، تداوم بخشیدند. اما بسیاری از دیگر متفکرین فراساختارگرا، حوادث را فوران تصادفی جهانی بی نظم تر از آنچه ساختارگرایی تصور کرده است، می دانند. دنیای آن ها، دنیای ناپیوستگی ها و انفصال هاست و نه دنیای پیوستگی ها و ارتباط های منطقی، جهان پیچیده و نه جهانی به سادگی ساختارها.
در حالی که از نظر ساختارگرایی، نظام های استعلایی معنادهنده به فرد هستند، فراساختارگرایان خواهان اعاده معنا[۳۱] به شخص یا حوادث منفرد می باشند و در حالی که ساختارگرایی، در اشکال انتقادی اش، معمولاً از زبانی اقتصادی برای نقد سرمایه داری استفاده می کند، فراساختارگرایی معمولاً از زبانی فرهنگی برای نقد سرمایه داری بهره می جوید. ساختارگرایی توسعه مدرن را واجد استعداد برای نجات انسان می پندارد، حال آن که از نظر فراساختارگرایی توسعه یکی از ابزار قدرت مدرن و نظارت اجتماعی است. چنین وجوه افتراقی (و سایر وجوه دیگر) حاکی از یک شکاف در اندیشه اجتماعی انتقادی است که به قول برخی به پهنای شکاف میان اندیشه مدرن و ماقبل می باشد. بنابراین مشخصه دوره پسامدرن فرهنگ و اندیشه، سرخوردگی و از دست دادن ایمان نسبت به کلان روایت های مدرن مانند حقیقت، رهایی، دموکراسی، انقلاب و توسعه است.
۴-۷-۲-۲- نگرش سیستمی نسبت به توسعه
در دیدگاه سیستمی، سازمان مجموعه ای با عناصر بهم وابسته و هدفمند تلقی می شود، که هم به رشد و هم به توسعه نیازمند است. رشد در یک سازمان یعنی افزایش در اندازه یا تعداد و در شاخص هایی مانند تعداد کارکنان، تعداد واحدها سهم بازار، میزان فروش، تعداد محصول لحاظ می شود.
توسعه معمولاً به افزایش ظرفیت ها و توانایی ها توجه دارد و بیشتر جنبه انگیزشی، دانش، درک و خرد دارد تا جنبه مال و ثروت توسعه بیشتر به کیفیت زندگی مربوط است، تا به سطح زندگی. بدیهی است که ارتقاء سطح زندگی ضرورتاً به افزایش کیفیت زندگی نمی انجامد و به این جهت عده ای بر این عقیده اند که در برخی از کشورهای از نظر اقتصادی پیشرفته، افزایش سطح زندگی موجب کاهش کیفیت آن شده است.
با این حال نمی توان اثر ارتقاء سطح زندگی و تاثیر آن را بر کیفیت زندگی نادیده انگاشت، لزوم هماهنگی این دو یک ضرورت توسعه از نگاه سیستمیرا تشکیل می دهد. توسعه عامل انسانی در دیدگاه مدرن و پست مدرن اگر چه مورد تاکید است اما در دیدگاه سیستمی یک ضرورت است، تاکید بر توسعه انسان از نظر ابعاد کیفی و ایجاد انگیزه درونی وی را قادر می سازد تا با منابعی که در اختیار دارد کیفیت زندگی فرد و دیگران را بهبود بخشد.
نظر به اینکه توسعه شامل خواست و توانایی است، نمی توان آن را به دیگری داد یا بر او تحمیل کرد، به همین شکل نه دولت می تواند حکومت شوندگان را توسعه دهد و نه شرکت ها کارکنان را. حداکثر کاری که آن ها می توانند انجام دهند، ترغیب و تسهیل این توسعه است، و از این طریق آن ها را به یادگیری و کسب دانش ومهارت ترغیب و با تدابیر اجرایی لازم و تامین نیازها، آن را تسهیل نمایند.
با توجه به نکات فوق، توسعه فرآیندی است که یک نظام هدفدار و نهایت مدار طی آن انگیزه ها و توانمندی های خود را برای تحقق بخشیدن به خواسته ها و نیازهای خود و مدیران افزایش می دهد. سازمان بعنوان یک سیستم اجتماعی چگونه می تواند توسعه خود و اعضای خود را تسهیل و ترغیب نماید. فیلسوفان یونان باستان برای توسعه انسان پیشرفت به سوی چهار عامل ایده آل را ضروری و در مجموع کافی می دانستند : حقیقت، فراوانی، نیکی و زیبایی.
عامل حقیقت وظیفه علمی و فن شناسانه جامعه است. این خصلت ترغیب و تسهیل تولید اطلاعات، دانش و درک لازم افراد برای انتخاب کارآمدترین وسایل موجود و توسعه روز افزون کارآیی این وسایل را در برمی گیرد.
عامل فراوانی وظیفه اقتصادی جامعه است. این عامل ترغیب و تسهیل تامین منابع مادی و فکری لازم برای به هدف رسیدن افراد را در برمی گیرد. این کار تولید و توزیع این منابع- به وجود آوردن، اعلام وجود، در دسترس قرار دادن و جلوگیری از سرقت و تخریب آن ها- را شامل می شود.
عامل نیکی وظیفه اخلاقی- معنوی جامعه است. جهت آن از میان بردن نزاع بین هدف های درونی افراد (آرامش روان) و میان افراد (آرامش دنیا) است. اگر نزاع درون فرد از میان نرفته باشد، او هدف هایی دارد که پیشرفت به جانب آن ها ناممکن است. این موضوع دست کم برای برخی کسان که با دیگران در نزاع اند نیز مصداق دارد.
عامل زیبایی وظیفه زیبایی شناختی جامعه است. این وظیفه به شرح بیشتری نیاز دارد، زیرا کمتر فهمیده شده و در حال حاضر از عوامل دیگر بحرانی تر است. رمز و راز زیباشناختی در این حقیقت نهفته است که در طول تاریخ تنها انگشت شماری فیلسوف توانسته اند آن را در فلسفه خود ملحوظ نمایند. زیباشناختی در کار این معدود هم بیشتر به عنوان زایده ای باقی مانده و جزء لاینفک فلسفه آن ها نشده است. از سوی دیگر تعداد بسیار اندکی از کسانی که به این مهم پرداخته اند، توانسته اند به درک ما از علم، اقتصاد، اخلاق یا معنویت کمک کنند. از نظر تاریخی زیبایی شناسی مایه سرشکستگی خانواده ی فلسفه بوده است.
گسست زیبایی شناسی در این حقیقت نهفته است که مدیران کم و بیش میدانند علم، اقتصاد، و اخلاقیات یا معنویات مدیریت چیست، اما اغلب درباره زیبایی شناسی مدیریت چیزی نمی دانند. از زمان های گذشته این فرض قوت گرفته که میان زیبایی شناسی و مدیریت ربطی وجود ندارد.
اکنون باور داریم که دست کم جامعه های به اصطلاح توسعه یافته به پیشرفت هایی در زمینه علم و اقتصاد دست یافته اند، اما کمتر کسی ادعا می کند که پیشرفت های اخلاقی و معنوی هم وجود داشته است. به ندرت کسی باور می کند که ما پیشرفت عمده ای در این زمینه داشته ایم : که هنر بهتری آفریده باشیم یا زیبایی طبیعی یا ساخته دست بشر را بیش از اجدادمان تحسین کنیم.
توجه ایکاف[۳۲] نسبت به زیبایی شناسی از این اعتقاد سرچشمه می گیرد که عدم پیشرفت در این حوزه دلیل بنیادی یکی از بحرانی ترین مسائل جامعه، یعنی کاهش کیفیت زندگی است. برای توجیه این اعتقاد، نخست باید ماهیت کارکرد زیبایی شناسی را در جامعه روشن ساخت. چون که دربار هی زیبایی شناسی دانش و درک درستی وجود ندارد، تقریباً هر اظهار نظری درباره ی آن، بحث و گفتگوهای بسیاری پدید می آورد. با جود این، بدون پرداختن و گذر از چنین مباحث های، دستیابی به کیفیت زندگی ممکن نخواهد شد. منظور، کیفیت زندگی به طور کلی و کیفیت زندگی کاری به طور اخص است. (راسل ایکاف،۱۳۷۵ : ۴۵،۴۷)
مساله مربوط به کوشش های بهبود کیفیت زندگی دیگران، از جمله زندگی کاری آن ها، ناشی از آن است که دیگران یا فرصت انجام آنرا برای خود ندارند و یا فاقد توانایی لازم اند. مدیران و برنامه ریزانی که فرصت بهبود بخشیدن به کیفیت زندگی دیگران را دارند، حتی اگر فاقد توانای باشند ،به اندازه گیری آن نیازمندند.
با این وجود، اگر کسانی که این برنامه ها برایشان تدوین می شود، خودشان فرصت و توانایی بهبود بخشیدن را داشتند، مساله اندازه گیری از میان می رفت. آنچه ضرورت دارد این است که افراد توانایی ارزیابی کیفیت زندگی خود را داشته باشند، فرصت بهبود بخشیدن آن را داشته باشند، برای انجام این کار ترغیب شوند و کوشش هایشان در انجام این کار تسهیل شود. بنابراین مساله برنامه ریزی این نیست که چگونه می توان کیفیت زندگی دیگران را بهبود بخشید، بلکه این است که چگونه می توان در آن ها توانایی انجام این کار را برای خودشان پدید آورد و به آن ها آموخت که پیوسته آن را اثر بخش تر انجام دهند. این مساله مجدداً صورت بندی شده را می توان از طریق ترغیب و تسهیل مشارکت دیگران در طراحی و برنامه ریزی برای سازمان ها و موسساتی که در آن ها عضویت دارند حل کرد. (راسل ایکاف،۱۳۷۵ : ۵۳)
بنابر این از این دیدگاه سیستمی جامعه یا سازمانی توسعه یافته است که هم از ابعاد کمی و هم کیفی بصورتی متوازن، رشد و توسعه یافته باشد.
هیوک بر این نتیجه تاکید می نماید که فعالیت های اداری در کشورهای در حال توسعه صرفاً به حفظ قانون و نظم و اجرای خط مشی های عمومی محدود نمی شود، بلکه امور نوسازی، توسعه اقتصادی و گسترش خدمات اجتماعی را نیز که از اهمیت زیادی برخوردارند را در برمی گیرد.
اساس توسعه حفظ وضع موجود نیست بلکه جوهر توسعه خلق و ایجاد شکل موثر از آینده است در این شرایط نیاز به توانایی برای طراحی و اجرای امور، از جمله تکنولوژی ها، بیشتر از نیاز به خود تکنولوژی هاست و لازمه آن «استراتژی توسعه ای» با تاکید بر فرایند نهادسازی می باشد.