اگر شاعــــــــری را تــو پیشه گرفتی یکـــــــی نیز بگرفت خـــــنیاگری را
تــــو برپائی آنجا کــــه مطرب نشیند سزد گـــــــر ببری زبان جــــــری را
صفت چـــــند گوئی به شمشاد و لاله رخ چــــــون مــه و زلفک عنبــری را؟
(ناصر خسرو، ۱۳۸۷ :۱۴۲)
ناصر خسرو شاعران مداح را افرادی دروغ پرداز، طمّاع و کافر توصیف میکند که به جای مدح ابوذرغفاری و عماریاسرکه از صحابه پیامبر بودند، زبان به مدح سلاطین زمان میگشایند و از افرادی دون پایه و بی مایه در اصل و نسب چهرههایی بزرگ و قهرمانانی بیبدیل میسازند:
بــه علم و به گوهر کنی مدحـت آن را که مایه است مر جهل و بد گوهری را
به نظم اندر آری دروغی طمـــــــع را دروغ است سرمایه مــــر کافــری را
پسنده است بــــــا زهد عمار و بــوذر کند مـــــدح محمود مـر عنصری را؟
( همان: ۱۴۲)
۵-۲-۷- بی فایده بودن شعر و شاعری و نکوهش آن
برخی از شاعران، شعر و شاعری را امری بیهوده و بیفایده میدانند و بر این باورند که این کار نه سودی برای خود شاعر دارد و نه دردی از دیگران درمان میکند.
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت nefo.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))
انوری معتقد است شاعران، در چرخه کار و تلاش افرادی بیمصرف بوده که وجود و معاششان وابسته به زحمت و کار دیگران است. آنان از کارسایرین فایدهها میبرند ولی دیگران هیچ بهرهای از فعالیت آنان، نخواهند برد زیرا این کار از اساس بیفایده است:
باز اگــــر شاعـــر نباشد هیچ نقصانی فتد در نظام عــالم از روی خرد گر بنگـــری
آدمی را چون معونت شرط کارشــرکتست نان ز کناسی خورد بهتر بود کز شــاعری
آن شنیدستی که نهصد کـس بباید پیشهور تا تـــو نادانسته و بیآگهی نانی بخـــوری
در ازاء آن اگـــــــــر از تـو نباشد یـاریی آن نه نانخوردن بوددانی چه باشد مدبری
تـــو جهان را کیستی تا بیمعونت کار تـو راست مـــــیدارند از نعلین تـا انگشتری
( انوری، ۱۳۷۶: ۳۴۹)
انوری ضمن آنکه خود را در عرصه علم صاحب نظر میداند، آن را میستاید و بر شعر و شاعری برتری میدهد. او معتقد است شعر و شاعری تنها بر باد دادن عمر برای کاری بیفایده است.
عمر تـــو گوهری گرانمایه است تو یکـی شـــــاعر گـــرانسایه
بـــیــش بـــر یـاد ژاژ شعرمده ای گــران سـایه آن گـران مایه
( انوری، ۱۳۷۶: ۶۳۴)
انوری اگر چه خود را برترین شاعر دوره خود میداند امّا معتقد است که شعر هیچ گرهی از انبوه مشکلات اقتصادی و مراتب اجتماعی او را نگشوده و او از قبِلِ شعر و شاعری به جایی نرسیده است و اصولاً این کار، ره به حال هیچ هیچ بندهای نخواهد برد و بر آن میتازد:
گــــــر شعر در مــراد میبگشادی یا کـــار کسی به شعر نوری دادی
آخر به سه چار خدمتم صدر جهان از ملک چنان یک صلـه بفرستادی
( انوری، ۱۳۷۶: ۶۵۷)
برخی از شاعران «شعر» را به نوعی« ژاژخایی» توصیف میکنند. «ژاژ » گیاهی است خاردار و بیمزه، شبیه درمنه که هر چه شتر آن را بخاید، نرم نمیشود و نمیتواند آن را فرو ببرد. اصطلاح ژاژ خایی کنایه ازحرف بیهوده و بیمعنا زدن، از نام همین گیاه گرفته شده است. ژاژ خایی به معنی حرف بیهوده و تهی زدن در اشعار بسیاری از شاعران آمده است. مولوی با اشاره به هر دو معنی این واژه که یکی به معنی خار بیمزه و دیگری سخن و گفته بیمعنی است، میگوید:
گیاهی باش سبز از آب شوقش میندیش از خری کو ژاژخاید
(مولوی، ۱۳۸۶ :۲۴۳)
مولوی ضمن اشاره به معنی گیاه ژاژ که حیوانی مانند خر آن را میخاید دشمنان خود را که سخنان بیهوده وباطل میگویند به خر ژاژ خای تشبیه کرده است. او در بیتی دیگر نیز ضمن اشاره به هر دو معنی میگوید:
شیرش نخواهد آهو آهوی اوست یاهو منکر در این چراخور بسیارژاژخاید
( همان: ۲۴۹)
مولوی به طور صریح دشمنان خود را به کودنهایی که سخنان ناپخته میگویند و چون حیوان ژاژ میخایند، تشبیه میکند و سخن آنها را تهی و بیمعنی مینامد. او در ابیات فراوانی، شاعران چاپلوس و متملق و همین طور معاندان خود را که از سخنوران هستند، ژاژ خا، توصیف میکند. در این ابیات او ضمن اشاره به معنی واقعی «گیاه ژاژ» دشمنانش را حیوانات ژاژخا مینامد:
خموش باش که این کودنان پست سخن حشیشیاند و همین لحظه ژاژخات
( همان: ۱۷۴)
مولوی از اینکه وسوسههای شیطان درونی خود را جبرئیل امین فرض کرده که حامل وحی خداوندی که همان شعر باشد، اظهار شرمندگی میکند و میگوید:
دیــــو را جبــرئیل کــردم نام ژاژ را حجت مبیــــــن گفتــم
( همان: ۳۱۳)
مولوی به شاعران مدّاح و متملّق می تازد و آنان را با صفاتی چون ژاژخای، گندنا و طمع ورز به باد انتقاد میگیرد و میگوید:
خاک سیه بر سرش باد، که بس ژاژخاست ای طمع ژاژخـا، گنـــدهتر از گندنا
( همان: ۶۵)
مراد از ژاژ در همه اشعار مولانا، به معنی سخن و شعر بیهودهای است که نه در مقام و نه درمعنی درست خود گفته شود. او ضمن استغفار از بیانات و اشعار خود در برابر محبوب و معشوق میگوید:
چـند گفتـــم ژاژ و بیهوده تــــــرا ای خــــــــداوند و شهنشاه و امیر
( همان: ۲۵۲)
سنایی، ضمن اشاره به برتری حکمت نسبت به شعر و شاعری، تمام سخنان خود را «ژاژ» و مزخرف توصیف کرده و شدیداً به شعر میتازد و از آن چون ژاژ مزخرف و فضله، یاد میکند. او خود را چون چارپای ژاژخای و به معنی دیگرانسانی ابله و بیهودهگوی توصیف میکند. سنایی حکمت را چون مرواریدی در صدف جان توصیف کرده و در برابر آن قوهی شعر و شاعری را چون حیوانی که از تعقّل و خرد عاری است، قرارمیدهد و میگوید:
بدین دو ژاژ مزخرف به پیش چشم خـرد چو گنده پیری در دست بنده جلـــوهگرم
به فضلهای که بگویم کــــه فضل پندارم نیم سنایی جانی کــــــه خاک سربسرم
تنم ز جان صفت خالیست و من به صفت به جان صـورت چــون چــارپای جانورم
( سنایی، ۱۳۸۱ : ۲۰۳)
سنایی شعر سراییدن را کاری بیهوده و بیمعنا توصیف میکند و آن را طامات به معنی حرف محال و ژاژ به معنی سخنان بیهوده، مینامد و میگوید:
بهر دو طامات و ژاژ و مزخرف همه ساله با خلق در شر و شورم
( همان: ۲۰۳)