د
ف
ی
ن
از سینهام که پر از قیر مذاب میسوخت شنیده نمیشد. لحظات روز تشییع جنازه، که خطوط باران را قطع میکردیم و زیر چترهای سیاه….بعد…. مردی که جلوتر از همه راه میرفت و با غم تلخ قرآن میخواند….و آن مکعب مستطیل که بلندیش در خاک فرو میرفت…و صف نماز میت….( همان ،۲۳:۱۳۸۷)
رنگ سیاهی و عزا در داستان نیز به چشم میخورد قیر مذاب از یک سو رنگ سیاهی آن و از طرف دیگر ذوب بودن آن بر تاثیر گذاری داستان بیشتر اثر میگذارد. مرگ برای او، پیک است که ناگهان سر میرسد«خوابیدن در کشتارگاه….به این مرگ ناگهانی» (همان،۱۹:۱۳۸۷) نجدی در اوج درماندگی مرگ را میپذیرد و پناهگاهی بهتر از آن نمی یابد«به کسی که کمکمان کند احتیاج داشتیم، کسی که بتواند، به یک روزن، یک پناهگاه، یا سطحی را برای خواب، حتی مرگ نشان دهد» (همان،۲۱:۱۳۸۷)
( اینجا فقط تکه ای از متن فایل پایان نامه درج شده است. برای خرید متن کامل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. )
۴-۳-۷-زن
قهرمانان داستانهای نجدی اصولاً مردان هستند. در داستانهای او زنان به حاشیه داستان رانده میشوند، جز در چند مورد که زنان وارد صحنه اجتماع میشوند. بارزترین آن در داستان «سه شنبه خیس» است. ملیحه که سالها منتظر بازگشت پدرش بوده، روزی که زندانیان را آزاد میکنند از خانه خارج میشود و در این مسیر اتفاقاتی در زندگی او رخ میدهد و با چتری که جایگزین پدر میشود به خانه برمیگردد. اما چتر را در باد و باران بیرحمانهای از دست میدهد و به زندگی عادی باز میگردد. این تنها داستانی است که قهرمان آن زن است. در دو مورد دیگر به زنانی برمیخوریم که فعالیت سیاسی دارند. داستان «خال» عالیه چناری که البته بیشتر نقش معشوقه بودن او به چشم میآید تا فعالیت سیاسی وی. در داستان«خاطرات پاره پاره دیروز» و «تاقچهای پر از دندان» شخصیت فردوس مطرح میشود. تصویری که نجدی از او ارائه میدهد، خیلی اندک است. در داستان«خاطرات پاره پاره دیروز» فردوس خواهر میرآقاست که بعد از مرگ او به حزب توده میپیوندد و در تاقچهای پر از دندان، کسی است که راوی سالهاست منتظر آمدن اوست. در تمام داستانهای دیگر زنان یا حضور ندارند یا نقشی کمرنگ دارند.«شخصیت زن در آثار نجدی بیشتر فرعی و کمتر اصلی است. ویژگی آنها بیشتر ایستایی است. آنها ناتوان، احساساتی، گاه مهربان و گاه ویرانگر هستند» (تاجریان،۲۱:۱۳۸۶)
چهرهای که از زن در داستانهای او مطرح میشود به صورت زنی معمولی و روستایی و گاهی مادر جلوهگر میشود.
۴-۳-۷-۱-زن معمولی
زن داستانهای او همان چیزی است، که در اطراف نویسنده به چشم میخورد. زنی خانهدار، دلسوز، مطیع، وابسته به مرد. زنی که زندگی بدون شوهرش او را دیوانه میکند.
«زن پیری با لثههای سرخ و دهانی بدون دندان فریاد می زد: کجایی؟ مش اسماعیل؟
مرتضی ایستاد که سیر، پیرزن را نگاه کند. یکی از پاسبانها گفت: راه برو، اون دیوونه س.
پاسبان دیگر گفت: مگه مش اسمالت زنده س؟ پیرزن گفت: اگه مش اسمال زنده بود … ! اگه مش اسمال …» (نجدی،۱۳۸۸الف:۱۳).
وابستگی گاهی آن قدر زیاد است که گویی زن، بدون مرد هیچ نقشی ندارد. تنها با حضور در کنار مرد است که هویت پیدا میکند.
«نقش ملیحه در تحمل ناتوانی مرد و ناتوانی خود او از ایجاد زندگی مثبت و شاد، او را شخصیتی عجیب و منفعل، ناتوان و ترحم برانگیز معرفی میکند. خواسته او برای داشتن پسری که بتواند مثل درخت به او تکیه دهد،ناشی از تفکری است که زن را موجودی وابسته میداند. او همواره باید به مرد تکیه کند و بدون مرد قادر به زندگی فعال نیست» (تاجریان،۱۰:۱۳۸۶).
نجدی در داستان (A+B) این مسأله را یک بار دیگر عنوان میکند. زنی که شوهرش را از دست داده و حال در جامعهای قرار گرفته که گویی دست و پای خود را گم کرده و نمیداند چکار کند. در جایی از داستان به پدری که او را با یک بچه تنها گذاشت و رفت بد و بیراه میگوید و دوست دارد بچه نداشت تا میتوانست برود و ازدواج کند. این همان نگرش مردانه در داستانهای اوست که برای زن هویت قائل نیست و او را موجود مطیع و وابسته میداند، که سزاوار ترحم است. در داستان «سه شنبه خیس» ملیحه بدون پدرش تنها و بیکس میشود. نجدی او را در فضایی سرد و بیروح جامعهای که درد او را نمیفهمد توصیف میکند. از او زنی قهرمان میسازد اما در نهایت آنچه بعد از بازگشت او از زندان عنوان میشود، انسان تنهایی است که واژهای بهتر از تنهایی برای او پیدا نمیکند.
در داستان مانیکور و (C×A) به وابستگی زن و مرد به هم اشاره میکند. درست است که در نگاه او زن موجودی نحیف و قابل ترحم توصیف میشود، اما این ویژگی بارز نجدی در توصیف انسانهاست. انسان داستان او چه مرد وچه زن قابل ترحم است. چهره دیگری که از زن در داستانهای نجدی به چشم میخورد، زنی است با شرم و حیای خاص خودش که با شنیدن ویژگیهای زنانگی زنان، گونههایش از شرم قرمز میشود. اگرچه هفتههاست وجود بچهای را در شکم احساس میکند اما شرم زنانه او، مانع از این میشود که حتی مادرش را در جریان حاملگیش قرار دهد. «سید چوبش را به طرف گوشه پرده دراز کرد و گفت: یک روز تهمینه احساس کرد که حامله است و از غذای ترش … تازه عروسی که بین زنها نشسته بود سرش را پایین انداخت و سعی کرد قرمزی ریخته روی گونههایش را از دیگران پنهان کند. هنوز به مادرش هم نگفته بود که دو هفته از وعدهاش گذشته است» (همان،۱۳۸۸الف:۳۶).
زن روستایی که نجدی توصیف میکند بسیار فداکار و مهربان است. با آنکه در حسرت داشتن بچه جوانیش را به پیری میرساند و میداند که علت بچهدار نشدن آنها از طرف شوهرش است. هیچ وقت لب به اعتراض نمیگشاید و همچون مادری از شوهرش پرستاری میکند. در حقیقت رفتار او با شوهرش مادرانه است و در دل آرزو میکند« کاش یکی از درختها پسر طاهر بود (ملیحه فکر کرد)» (همان،۱۳۸۸الف:۹)
پسر زادن ویژگی بارزی است که نجدی به آن اشاره میکند. این حاکی از همان بینش مردانه اوست. در داستانهای نجدی به جز یک مورد در داستان «چشمهای دکمهای من» از فرزند دختر نامی برده نمیشود.
نجدی در داستان «شب سهراب کشان» واکنش زنان را نیز به پدیده پسر زائیدن شاد توصیف میکند.گویی در بینش زنان داستان نجدی حضور پسر مهمتر از دختر است. «زنی که روی تنه بریده درختی نشسته بود، برخاست، چهار انگشتش را روی لبهایش گذاشت و تا برخاستن بقیه زنها، «هله له له له» کرد. تا رودخانه، تا پل، تا پرچین مسجد، تا بوی تن اسبهایی که به درختها بسته شده بودند، صدای «هله له له له» زنان شنیده شد» (همان،۱۳۸۸الف:۳۷).
از دیگر ویژگی زنان داستانهای او مطیع بودن آنهاست. این گونه زنان در بسیاری مواقع حتی به خود اجازه اعتراض نمیدهند«فردای آن روز مادر آرام بیآنکه جرأت داشته باشد از پدر چیزی بپرسد، پنبه را دوباره مثل رودههای یک مرده، در متکا فرو برد و رد چاقو را دوخت» (نجدی،۱۳۳:۱۳۸۷). مطیع بودن او تا آن اندازه پیش میرود که ممکن است در مقابل خیانت همسرش نسبت به او، لب به اعتراض نگشاید و این بیوفایی را بیپاسخ بگذارد. نجدی در داستان (۲A+B) از بیوفایی مردان سخن میگوید. دکتری که از پیراهن خواب زرد رنگ شمسی برای طلعت حرف میزند.
«دکتر گفت: شمسی؟ طلعت گفت: شمسی، دیگه، همسایمون، زنِ … دکتر گفت: هرگز به زنهایی که پیراهن خواب زرد میپوشن اعتماد نکن. طلعت گفت: زرد؟ پیراهن خواب، تو پیراهن خوابش رو کجا دیدی؟ دکتر گفت: روی طناب رختش. در خونهش همیشه طاق به طاق بازه، دیدی که؟ طلعت از اتاق بیرون رفت تا خودش را از آن همه زرد چسبنده و چندشآور دور کند. غروب بین دیلمان و طلعت آن قدر قرمز شده بود که انگار دستهای پرنده زخمی در آسمان گذشتهاند» (همان،۱۱۰:۱۳۸۷).
در بعضی داستانها هم حضور زنان بسیار کمرنگ است. در صحنهای از داستان حاضر میشود و به زودی به حاشیه میرود. یا از نانوایی برمیگردد، داستان «استخری پر از کابوس»، «از یه خانم که نون خریده بود پرسیدم …. خانم دستش را با سنگگ از چادر بیرون آورد و سفیدی خیابانی را به مرتضی نشان داد که ته آن برف و صبح به هم چسبیده بود» (نجدی،۱۳۸۸الف:۱۶).
یا در خانه به کارهای خانه و خانهداری میپردازد«طاهر در رختخوابی پر از آفتاب یکشنبه با همان موسیقی هر روزۀ صدای پای ملیحه از خواب بیدار شد. کم مانده بود که در چوبی با دستهای ملیحه باز شود که شد. پیش از آنکه ملیحه نان را روی سفره پهن کند گفت: پاشو طاهر، پاشو» (همان،۱۳۸۸الف:۸). به جز کارها خانه گاهی آنان در مزارع توصیف میشوند. تصویری که برگرفته از محیط بومی شمال است «زنانی که سیب زمینیها را میکندند، سرشان را برگرداندند و آنقدر پیکان را نگاه کردند تا خستگی استخوانهای پشتشان بریزد» (همان،۱۳۸۸ب:۷۷). زنان داستان نجدی هرکدام به نوعی حضور پیدا میکنند. در مانیکور اگر ملیحه را توصیف میکند که لاک روی ناخنهایش است و حالا باید لاک ناخنهایش پاک شود تا او را غسل دهند، زنی که در داروخانه توجه مرتضی را جلب میکند، زنی است که سفیدک صابون لای انگشتانش دیده میشود «زنی دستش را از لای چادر بیرون آورد دستی که ترک برداشته و سفیدک صابون لای انگشتانش پاک نشده بود. با ناخنهای حنا گذاشته دراز شده و یک بسته دارو را گرفت» (همان،۱۳۸۸ب:۱۲۸). همانگونه که عنوان شد اکثر زنانی که در داستانهای او از آنان نام برده میشود، نقش کمرنگی دارند. حتی در بعضی جاها زنان داستان اسم خاصی ندارد. با نام پسرانشان نام برده میشوند مادر طاهر، مادر حسن «زن قهوه چی سرش را از روی بالش برداشت و به آرنجش تکیه کرد و گفت: آن چادر را بده به من صفر. صفر چادر را از روی نرده تالار به زنش داد. مادر حسن چادر را روی پیراهنش انداخت و رفت از روی طاقچه ایوان فانوس را آورد» (نجدی،۱۳۸۸الف:۴۱). در بعضی داستانها حضور زنان به گونهای خاص مطرح میشود. داستان (C×A) داستان عشق شوهر ملیحه به اوست. ملیحه فوت کرده است و شوهرش در تمام طول شب با یادآوری اینکه او کنارش است و هجوم سایههای مختلف که به وسیله نور چراغ روی دیوار میافتد به سر میبرد. در نهایت با دیدن آگهی مجلس ختم ملیحه مرگ او را باور میکند «با نهایت تأثر فوت ناگهانی بانو ملیحه مرادی را به اطلاع » (نجدی،۱۳۸۷: ۱۰۷-۱۰۵). زن در اینجا حضوری دیگرگونه دارد. مرد نمیتواند دوری او را تحمل کند. در داستان مانیکور با صحنههای ناراحت کننده از مرگ ملیحه مواجه میشویم که نشان از عشق به زن و نیاز شدید مرد به اوست.
در داستان (B×A) پیراهن شیطانه را از پوست زنانی میداند که مرید او بودهاند و زنان را گناهکار توصیف میکند «پیراهنی از پوست مردگان بر تن داشت، پوستی کنده شده، از اندام زنانی که تا لحظه مرگ مریدش بودهاند» (همان،۹۴:۱۳۸۷).
زن بیوه داستانهای او با واژه موقرانه توصیف میشود. هم نویسنده و هم جامعه از او انتظارات خاصی دارد.«در تمام سالهایی که ماهرخ بیوگی خودش را موقرانه تا سرطان گذراند» (نجدی،۱۳۸۸الف:۶۱). این موقرانه بیوگی را گذراندن از یک سو عشقی است که در درون ماهرخ نسبت به میرآقا وجود دارد و از سوی دیگر انتظار جامعه از او است.
در داستان (A+B) همین رفتار از زن بیوه داستان انتظار میرود. در حالی که هنوز خوشگلی او از چشم هیچ کدام از عموها پنهان نمانده بود اما وقتی بعد از مدتها از خانه خارج میشود، در لباسی با طرح ساده و صورت آرایش نکرده، لباس خاکستری از خانه خارج می شود و نویسنده این رفتار او را میپسندد.
نجدی در بعضی جاها به رابطه زنان با غرایز و نیازهای جنسی اشاره کرده است.«نقش زن در بعضی جاها صرفاً در جهت نیاز جنسی و در سایه غرایز مطرح میشود» (تاجریان،۱۵:۱۳۸۶). در واقع زن بودن و یائسگی در نگاه او دو مقوله جدا از هم است.«همین که زنها با سرهای سفید و صورتهای سرگردان بین زن بودن و یائسگی از آلاچیق پدربزرگ بیرون آمدند، مردها صورتشان را برگرداندند. آنها باید منتظر هماغوشی با همسرانشان بیرون از آلاچیق قدم میزدند تا موی زنها دوباره روی شانهها و پوست پستانهایشان بریزد» (نجدی،۱۳۸۸ب:۱۰).گویی او زنان یائسه را به نوعی جدا از زن بودنشان بیان میکند. در نگاه او زنی که یائسه میشود از زن بودن رها شده است.
در داستان «آرنا یرمان،دشنه و کلمات در بازوی من» عالیه چناری هم خوشگل است، هم عاشق و هم بیوفا. خوشگلی او هم مرتضی را گرفته بود هم طاهر را و هم راوی را «صورت عالیه پیرتر از چشمهایش بود. یعنی در چشمهایش هنوز به اندازه یک ته استکان عرق، خوشگلی داشت که طاهر را گرفته بود، مرا هم … اِی» (همان،۱۳۸۸ب:۱۴). عالیه روزی زنی زیبا و طناز بوده است اگرچه الآن خانه او جای بساط تریاک و سیگار است و به قول نجدی «خودش یک جنگل دورتر از اسمش …» (همان،۱۳۸۸ب:۱۵). در عین حال این عالیه به خاطر عشقش شهرت عالیه چناری گرفته است. «عالیه گفت که توی محله آنها شهرداری چند تا چنار کاشته بود، این هوا، نازک و پا کوتاه. عالیه و مرتضی اونجا وعده میذاشتن، یک هفته بعد از فرستادنش به خاش یکی از چنارها را با ریشه کشیدم بیرون، کندمش و همینطور روی زمین کشوندمش تا پست خونه. گفته بود که چنار را براش پست کنن به شهربانی خاش، بند سه» (همان،۱۳۸۸ب:۱۶-۱۵).
عالیه نجدی با آنکه پست را به هم میریزد تا چنار را پست کند اما آن زمان که مرتضی میمیرد، برای آوردن جنازۀ او نمیرود. در واقع راوی بر بیوفایی او تاکید میکند «هیچ کس حتی عالیه برای آوردن جنازه مرتضی به خاش نرفته بود.» (همان،۱۳۸۸ب:۱۶). نجدی در داستان «رودخانهای برای ستوانیار» نمیتواند از نگاه هوسبازانه «امیرآقا» نسبت به خواهرش بگذرد. نجدی در این داستان به وقاحت و بیشرمی امیر در رابطه با مسائل جنسی و نگاه ناپاک او به خواهرش با دید بدبینانهای اشاره میکند.«امیرآقا با این تأسف که چرا خداوند آن دندانهای صدفی و لب پائین سرخ شده را به زنی بخشیده که برای او محرم است» (نجدی،۱۵۵:۱۳۸۷).
۴-۳-۷-۲-مادر
بارزترین چهرهای که از زن در داستانهای نجدی مطرح میشود، چهره مادرانه است. مادری که او توصیف میکند، همان چیزی است که در ذهن هر انسانی نسبت به مادر وجود دارد. موجودی مهربان، دایماً نگران، با گذشت و ایثار خاصی که در وجود اوست. بارزترین توصیفی که نجدی از مادر بیان میکند در داستان «شب سهراب کشان» به چشم میخورد. مادری که دایماً نگران سهراب است و با صبر و حوصله به سؤالات او پاسخ میدهد برعکس پدر از او میخواهد ساکت باشد. در این داستان چهره مادر در کنار چهره تهمینه ترسیم میشود گویی درد آنان مشترک است. «پارگی پرده روی خطوط شکستهای دوخته شده بود که از صورت تهمینه میگذشت و همانجایی تمام میشد که تهمینه در خوابگاه، موهایش را روی سینه لخت و مهتابی رستم ریخته بود. صبح اطراف آنها تکهای از پرده بود که به اندازه یک دستمال، آبی مه گرفتهای داشت» (نجدی،۱۳۸۸الف:۳۵). نجدی بعد از این توصیف به توصیف مادر مرتضی میپردازد «راوی ستمی را که به تهمینه وارد شده نشان میدهد و او را در کنار شخصیت مادر مرتضی میگذارد» (تاجریان،۱۲:۱۳۸۶) خطوط شکسته دوخته شده روی صورت تهمینه بیانگر دردی است که از کشتن سهراب به دست پدر نصیب او میشود و صورت شکسته و پیر مادر مرتضی نشان از غم عمیقی است که او به خاطر کر و لال بودن مرتضی تحمل میکند. «مرتضی دید که زنها نشستند و مادرش با همان چشمهای پیله آورده، زیر پیشانی چین خوردهای که انگار از لای سیمهای خاردار گذشته بود به سید زل زده است» (نجدی،۱۳۸۸الف:۳۸). برای مرتضی قشنگیهای دنیا و لطافتی که در آن احساس میکند مثل مادر است. مادر او را بیشتر درک میکند و دوست دارد به او کمک کند«در تمام روزهایی که باران میبارید مرتضی مطمئن بود که باران هیچ صدایی ندارد. دانه های باران نرم بود، مثل صبح که از آن بالا میآمد و روی سفالها میریخت، مثل پیراهن مادرش» (همان،۱۳۸۸الف:۳۸). در کنار نقش مادر به نقش پدر نیز اشاره میشود، اما پدر فقط دلهره دارد، مادر به خاطر غم پیر و شکسته شده است. «مادر مرتضی چانهاش را به مشتهایش تکیه داده بود و پیری صورتش، پوست خستهای داشت» (همان،۱۳۸۸الف:۳۸). مادر با حوصله به مرتضی گوش میدهد. پدر او را از خود دور میکند.
«مرتضی با دستهایش از پدر پرسید: چه خبر شده؟ پدر سرش را تکان داد: بعد … بعد. مرتضی از لای زنانی که روی زمین نشسته بودند گذشت، کنار مادرش نشست و آستین مادرش را تکان داد و با باز و بسته کردن چشمهایش گفت: چی شد؟ مادر پرده را نشانش داد و با انگشتها و لبهای ساکتش گفت: آن پدر و پسر میخواهند همدیگر را بکشند» (همان،۱۳۸۸الف:۳۹).
در پایان داستان مادر نگران است که چطور به او توضیح دهد و پدر او را به حال خودش رها میکند. پدر معتقد است نمیتواند او را راضی کند و مادر از او میخواهد که به مرتضی نگوید آنها همدیگر را میکشند.
در داستان «گیاهی در قرنطینه» مادر طاهر همچون مادر مرتضی است. او برای طاهر عزیزتر از زمین و زیتون است. نجدی در این داستان باز هم همان چهره دوست داشتنی و با گذشت را از مادر بیان میکند «به مادر طاهر، مارجان میگفتند و این در دهکدههایی پر از درخت زیتون یعنی مادری عزیزتر از زمین و زیتون» (همان،۱۳۸۸الف:۸۱).
نجدی هرکجا از مادری صحبت میکند او را با همین ویژگیها عنوان میکند. دلسوز و مهربان، دوست داشتنی. عشق به فرزند و پدیده مادری چیزی است که در داستان «سپرده به زمین» شکلی دیگر به خود میگیرد. در این داستان به زن و شوهری برمیخوریم که زندگی سرد و خاموشی را به پیری میرسانند و آرزوی آنان داشتن فرزندی است که به زندگی آنان رونقی بدهد اما سهم آنان تنها فرزند مردهای است که زیر پل پیدا میشود و آنان راضی میشوند او را خاک کنند ، برایش سنگ قبر بخرند و به این گونه صاحب فرزندی باشند. آنها هیچ وقت نمیتوانند برای او اسمی انتخاب کنند و روزهای خود را با یادآوری روزی که بچه پیدا شد و آنان او را تا قبرستان بدرقه کردند سپری میکنند. وقتی قبرکنها رفتند، ملیحه و طاهر او را دوباره درآوردند و به خاک سپردند به این امید که برای او نامی پیدا کنند. آرزوی ملیحه مادر شدن است و زمانی که کسی او را مادر صدا میزند همه چیز در نگاه او رنگ دیگری میگیرد«یه بچه بود مادر، کوچولو بود. طاهر، بازوی ملیحه را گرفت. پل و آن مرد و رودخانه دور زدند و از چشمهای ملیحه رفتند. از جیپ فقط یک مشت خاک دیده میشد که به طرف دهکده میرفت. اون مرد به من گفت مادر، شنیدی طاهر؟ به من گفت …» (نجدی،۱۳۸۸الف:۹). ملیحه آن زمان که از کنار زنبیلی که بچه مرده در آن قرار دارد رد میشود حس مادرانهای به او دست میدهد «ملیحه صورتش را برگرداند و در حالی که احساس میکرد چیزی دارد از پوست سینه به پیراهنش نشست میکند، از کنار زنبیل رد شد» (همان،۱۳۸۸الف:۱۱).
داستان (A+B) مادر به چند گونه توصیف میشود. زنی مهربان که مدام نگران فرزندش است، دیگر مادری که او را موجود مزاحمی میبیند که برای او دست و پاگیر است و کاش او نبود تا به زندگیش سر و سامانی میداد و جوانی خود را حرام نمیکرد. مادر روای در این قسمت زنی است که دنیا به او ظلم کرده است «از اورشلیم تا اینجا کسی را ندیدم که به مضحکی شما گریه کند، آن سیاهی را در بالکن می بینید؟ آن زن که چادر سیاه به سر دارد و به سینه اش مشت می زند، مادر شماست، از اورشلیم تا اینجا کسی را ندیدهام به تلخی مادر شما گریه کند، دنیا به او خیلی بدی کرده است» (نجدی،۲۴:۱۳۸۷) چهرهای که نجدی از مادر در این داستان بیان میکند به سه شکل نمایان می شود. ابتدای داستان، زنی است که در فضای سرد و بیروح خانه، فضایی که مرگ بر تمام زوایای آن حاکم است، برای رفتن به مهمانی آماده می شود. در لباس ساده خاکستری، صورت بدون آرایش و چهرهای که هنوز برای عموها جذابیت داشت راهی میشود.
«مادرم،با فروتنی و با اندوه، به جای انتخاب یک پیراهن سفید و یقه باز و کوتاه، پارچهای خاکستری و پاییزهای را، در طرحی ساده و بلند ، دوخته و به یک بار پرو قناعت کرده بود. چرا که پوست سفید و براق و تقریبا صاف، چشمان نجیب و سرد او، هنوز میتوانست وی را بیوه محترم و خواستنی نشان دهد» (همان،۱۵:۱۳۸۷).
در این قسمت هنگام خارج شدن از خانه او به پسر تکیه میکند. در تصویر بعد او زنی است ناراضی. همه دنیا را در مرگ شوهرش شریک میداند و به شوهری که برای او ارثیهای باقی نگذاشت و ثمره ازدواج او فرزندی است که به جوانی او چسپیده بد و بیراه میگوید.
«وقاحت سرخاب گونههایش برجسته است. آن شرمی که در زنهای بیوه میشناختم از چشمهایش ریخته بود. چادر روی شانهاش افتاده بود. ماتیک تا چانهاش پخش شده بود. مرا به این متهم میکرد که روزگارم را سیاه کردهای. خوش به حال ملوک سادات که اجاقش کور بود…مادرم فحش را کشانده بود به پدر و گذشتهای که دیگر در دسترس ما نبود. مرده شور مرا ببرد که همان موقع ولش نکردم…یک لندهور بیمصرف کاشت و رفت قاطی خیابان…الهی آتش به قبرش بیفته…نه ارثیه…نه پولی…نه یک حقوق بازنشستگی. فقط توی تنه لش را روی دستم گذاشت که مثل کنه به جوانیم بچسبی. .. خوش به حال ملوک سادات که هنوز سال شوهرش نشده یکی را پیدا کرد و رفت که رفت» (همان،۷۰:۱۳۸۷)
در شکل سوم مادر نگران اوست و با او بازی میکند در این تصویر مادر در خیال خود انتقام خود را از دنیایی که او را بیوه کرده، میگیرد. حال او با فرزندش بازی میکند، میخندید و در بوی گلاب و حرم. در لذت نوازشهای مذهبی مادر و عطر دره های سبز و حرمت زیبای دوست داشتن با او همراه میشود(ر.ک.همان،۷۱:۱۳۸۷).
در داستان «آرنا یرمان، دشنه و کلمات در بازوی» و «خال» نجدی از زنی که وارد پنجرهای خالکوبی شده روی بازوی راوی شده است صحبت میکند «رفت توی پنجره بازوی چپم» (نجدی،۱۳۸۸ب:۱۷۰). او میتواند معشوقی باشد که فراموش شده یا زنی که باید راوی او را فراموش کند« این روایت نمادین نشان دهنده نگرش راوی نسبت به زن است. نیمه چپ وجود او بخش منفی شخصیت اوست که به زن اختصاص یافته است» (تاجریان،۱۷:۱۳۸۶). راوی میخواهد با از بین بردن خال به بعد سیاسی ، نوشتن و زن پایان دهد اما وقتی اسید را برای پاک کردن خالکوبی آماده شد ترس و سرما وجود او را فرا میگیرد و خودکشی فردی را در خیال خود مجسم میکند.«وابستگی او به زن تا حدی است که محو کردن آثار زن ، احساس ترس و مرگ در او ایجاد میکند» (تاجریان،۱۹:۱۳۸۶). از طرفی اشرافزاده است و از طرف دیگر بعضی رفتارهای او مادر بزرگ راوی را در ذهنش مجسم میکند. بعضی صفات او، زن جوان را به ذهن میآورد(آنیما) اما بعضی صفات او ویژگی زنی پیر را مجسم میکند(مادر) «گونههایش اشراف زاده بود. هربار که چشمهایش را میبست، صورت مادربزرگم از آخرین لحظات نماز، به یادم میآمد. پوست جوانی داشت. لبهایش خیس بود، انگار تازه از بوسهای دور شده باشد. مفصل تمام انگشتانش خمیدگی غمانگیز رماتیسمی کهنه را داشت و یا خمیدگی سالهای نشا کردن برنج در مزرعه» (نجدی،۱۳۸۸ب:۱۷۲). این گونه زنان اسم خاصی در نگاه نجدی ندارند اسمشان میتواند پروانه باشد(همسر نجدی) یا طاهره (احتمالا مادرش) (ر.ک. همان،۱۳۸۸ب:۱۷۲).
مسافر بودن این زن در چند جا عنوان میشود و هر بار به گونهای«روی پل وسط خیابان روپوش آبی خانم تکان میخورد. آفتاب آنقدر زرد بود که به نظرم خانم روی پل هم ایستاده بود، هم نزدیک میشد، هم داشت میرفت. شاید هم اصلاً کسی روی پل نبود. و من بعد از دیدن چاقو دلم میخواست یک رنگ آبی را روی پل ببینم» (همان،۱۳۸۸ب:۱۲۰). در داستان «خال» نجدی به شیوهای دیگر از او صحبت میکند. این زن ابتدا روی پل است با چمدانی که در دست دارد «طرح سیاه زن روی پل تکان میخورد. آنقدر دور بود که هم ایستاده به نظر میآمد، هم نزدیک میشد و هم میرفت» (همان،۱۳۸۸ب:۱۶۷)گاهی با لباس سیاه توصیف میشود که میتواند نشان عزادار بودن این زن باشد. و زمانی با لباس روشن.
«لباس زیتونی با روسری سیاه پوشیده است. کمی جوانتر از پیری مادرم بود و خیلی پیرتر از تبریزی تازه کاشته که چمدانش را به آن تکیه داده است. آنقدر لاغر بود که انگار هرگز کسی را نزاییده است. چمدانش را برداشت. یادم نیست با کدام دستش این کار را کرد. فقط میآمد، میآمد، میآمد
حالا من و آن خالکوبی آبی پنجره توی تن مادر مرتضی یا زن مرتضی بودیم یا زیر پوست یک معشوق مادر که روی پل راه میرفت، نمیدانم. فکر میکنم مشکل من نه خود هستم، نه زنی که بدون مرتضی با یک چمدان این سالها از این شهر به آن شهر میرود.» (همان،۱۳۸۸ب:۱۷۵).
مسافر بودن این زن نشان میدهد که نمیتواند در کنار راوی بماند. زیرا از ابتدا به او تعلق نداشته از طرفی شبیه مادر یا مادر بزرگ و یا همسر مرتضی است(تاجریان،۱۹:۱۳۸۶).
۴-۳-۸-عشق
آنچه از عشق در داستانهای نجدی بیان میشود، حس دوست داشتن شدیدی است که بین زنان و مردان داستانهای او جاری است. یک حس پاک که میتوان گفت نیاز باعث محکم شدن آن میشود، نیاز عاطفی و روحی و نیاز به دوست داشتن. در داستان «سپرده به زمین» عشق همراه با فداکاری ملیحه نسبت به طاهر به چشم میخورد و در مقابل همین احساس در طاهر وجود دارد. همانقدر که ملیحه نگران طاهر است و آرزو میکند «کاش یکی از درختها پسر طاهر بود» (نجدی،۱۳۸۸الف:۹) طاهر نگران ملیحه و بیماری اوست. چون او نمیخواهد بدون ملیحه به زندگی ادامه دهد. این نوع دوست داشتن در داستان «مانیکور» به اوج میرسد. مرتضی که ملیحهاش را از دست داده و برای پیدا کردن استن برای پاک کردن لاک ناخن ملیحه تمام شهر را میگردد او نگران است که نتواند برای ملیحه استن پیدا کند و ملیحه ساعتها در مردهشور خانه به انتظار آمدن او بماند(ر.ک.نجدی،۱۳۸۸ب:۱۲۸) این عشق و علاقه را هیچ چیز حتی مرگ نمیتواند از بین ببرد و به دست فراموشی سپرده شود همانگونه که ماهرخ بعد از میرآقا تا سرطان، موقرانه بیوه ماند (ر.ک.نجدی،۱۳۸۸الف:۶۱). همان گونه که نجدی بدون پروانه زندگی را غیر ممکن میداند. نجدی به نشانههای عشق که در حال فراموشی است اشاره میکند. او نگران از بین رفتن قداست عشق است. «جای دفن شدن اسم کسانی که دوستشان داشتهایم، بیآنکه بتوانیم به یاد آوریم که آنها چه کسانی بودهاند» (همان،۱۳۸۸الف:۵۵). در داستان «مرثیهای برای چمن» از زبان همسر «بالاخان» از لحظاتی که عشق به فراموشی سپرده میشود سخن میگوید. لحظاتی عاشقانه از زندگی که راوی از به یاد آوردن آن خودداری میکند. زیرا آن چیزی که الان بین آنها وجود دارد جز زندگی تکراری و خسته کنندهای بیش نیست. و آخرین بار که عشق خود را به همسرش نشان میدهد او هیچ واکنشی نشان نمیدهد«سعی کرد آخرین باری را که بالاخان را بوسیده و روی لبهای بالاخان چیزی از سرتاسر تن خودش را پیدا نکرده بود به یاد نیاورد» (نجدی،۱۳۸۸ب:۱۱۳). به اعتقاد او عشق اجباری و زوری نیست. خاطرخواهی و هرزه بازی هم با هم فرق دارد «آقا مرتضی گفت: میگم چطوریه که این همه دختره و ما هنوز خاطرخواه نیستیم؟ طاهر گفت:زورچپان که نمیشه خاطرخواه شد. گفتم: حالا کی گفته نیستیم؟ از همین حالاش هستم» (همان،۱۳۸۸ب:۴۳).
اما نجدی از نوعی عشق درونی در داستان«خال» و «تن آبی،تنابی» صحبت میکند. این زن درونی برای نجدی گاهی شکل مادر است و گاهی معشوقی که فراموش شده است.
۴-۳-۹-آنیما
در داستانهای نجدی به زنی برمیخوریم که هم ویژگیهای زن آنیمایی او را دارد و هم کهنالگویی است و نشان مادر و مادربزرگ را دارد.«آنیما یکی از مهمترین کهنالگوهایی است که یونگ مطرح میکند و آن در حقیقت بزرگ بانوی روح هر مرد است» (جم زاد،۲۲:۱۳۸۷). به این معنی که در وجود هر مرد، یک زن درونی وجود دارد که منشاء رفتارها، خواستهها و تمایلات زنانه اوست. «در قدیمی ترین ایام پیش از اینکه فیزیولوژیستها از روی ساختمان غدهها تشخیص دهند که در هر انسانی عنصر مذکر و مونث وجود دارد، این عقیده وجود داشت که یک اصل نر و ماده در یک جسم واحد وجود دارد. این عنصر در هر زن، روان مردانه و در هر مرد روان زنانه نامیده می شود» (یونگ،۱۳۸:۱۳۵۹). این بانوی درونی نجدی به دو صورت بر او ظاهر می شود گاهی به صورت مادر و مادر بزرگ و گاهی به صورت معشوق«نصف تنش خسته به نظر میآمد. و نصفه دیگرش میتوانست مادربزرگم باشد یا زنی که فقط یک بار از خواب آدم میگذرد و هرگز هیچ کجا دیگر پیدایش نمیشود. سنی و سال مشخصی نداشت» (نجدی،۱۳۸۸ب:۱۶۸).
۴-۳-۹-۱-آنیما و مادر
مام بزرگ یکی از کهن الگوهایی یونگ است. چهره مادر به عنوان یک چهره اساطیری و مقدس در ناخودآگاه بشر جای دارد. تقدس مادر از کهن ترین دوران وجود داشته و ریشه در اساطیر دارد. مادر اولین جنس مونثی است که کودک با او در ارتباط است(ر.ک.جم زاده،۳۰:۱۳۸۷) به همین دلیل جلوههای فردی عنصر زنانه روان مرد به دست مادر شکل میگیرد. «اگر مرد، احساس کند مادرش نفوذ منفی در او داشته است، عنصر زنانه روان او بیشتر به شکل خشمگین، غمناک و مردد و بسیار حساس نمایان میشود. اما اگر بر نفوذهای منفی غلبه کند این نفوذها حتماً میتوانند جنبه مردانه او را تقویت کنند» (یونگ،۲۸۱:۱۳۵۹). نجدی در داستان «خال» از جلوههای مادر مثالی سخن میگوید. در حقیقت بسیاری چیزهایی که احساس فداکاری و خدمتگذاری را بر میانگیزند میتوان از مظاهر مادر مثالی به شمار آورد. شهر ، کشور، آسمان، جنگل، زمین….بعضی از جلوههای مادر مثالی که مبین غایت آرزوی ما برای نجات و رستگاری است در مفاهیم مجازی دیگری مانند فردوس، ملکوت، اورشلیم بهشتی نمایان میشود.(ر.ک.یونگ،۲۵:۱۳۶۸) نجدی گاهی مادر را در مفاهیم مجازی میبیند مادر او کسی است که از اورشلیم تا اینجا گریه کرده است «از اورشلیم تا اینجا کسی را ندیدم که به مضحکی شما گریه کند، آن سیاهی را در بالکن می بینید؟ آن زن که چادر سیاه به سر دارد و به سینهاش مشت میزند، مادر شماست، از اورشلیم تا اینجا کسی را ندیدهام به تلخی مادر شما گریه کند، دنیا به او خیلی بدی کرده است» (نجدی،۲۴:۱۳۸۷). با توجه به فضای داستان و نیاز شدیدی که راوی به مراقبت مادر دارد میتوان گفت مادر او نقش نجات دهنده او را دارد. اما گاهی این مادر عزیزتر از زمین و زیتون است«به مادر طاهر، مارجان میگفتند و این در دهکدههایی پر از درخت زیتون یعنی مادری عزیزتر از زمین و زیتون» (نجدی،۱۳۸۸الف:۸۱). زمین و درخت زیتون خود از کهن الگوهایی مادر مثالی است «بسیاری از درخت ها مانند سرو ،نخل، بید، زیتون… از زمان های قدیم رمز و نشانهی الهه عشق و مادر بین قوم سامی بوده اند» (یونگ،۶۶:۱۳۸۱). این زن گاهی نه اسم دارد و نه شبیه کسی است «حالا دیگر شبیه هیچ زنی نبود. کسی نمیتوانست او را خواب ببیند. نباید اسمی میداشت. اصلاً اسم نداشت. کسی هم او را نزاییده بود. مادرم نبود. یک چیزی بود. چطور بگویم، معشوقهای که پیر شده و یا مادری که بعد از من بالاخره یک روز باید به دنیا میآمد» (نجدی،۱۳۸۸ب:۱۶۹). این زن گاهی شبیه مادر و مادر بزرگ راوی است و گاهی زنی مسافر توصیف میشود که ارتباطی با راوی ندارد اما با رفتنش راوی همه زنانی که به نوعی با او در ارتباط هستند را از دست میدهد «خانم از بازویم بیرون رفت. مادرم دوباره مُرد. مادربزرگم و تمام زنهایی که در آن سالهایی که من خال روی بازویم را میکوبیدم مرده بودند، دوباره مُردند» (همان،۱۳۸۸ب:۱۷۵).